فصل 28
حالا پری هیجان زده و نگران بود... صد دفعه درجعبه را باز کرد و بعد فوری بست... رو به خورشید گفت:« اندازه ت بود؟!» 
به خدا جرات نکردم دستم کنم!!...» 
پری:« می ترسی؟!» 
خورشید:« آره... ولی نمی دونم از چی؟!» 
پری:« ولی من می دونم... به خاطر حسام!!» 
خورشید نگاه شرمنده ای به پری انداخت و زیر لب گفت:« ... شاید!!» 
پری:« چرا شاید؟!... مگه حسامُ دوست نداری؟!... یعنی می خوای بگی... یه غریبه توی مدت 4 ماه... یه عشق چندین ساله رو تموم کرد؟» 
خورشید سکوت کرده بود... پری در حالی که اخم هایش را درهم کرده بود... با عصبانیت خورشید را تکان داد و گفت:« با توام!!... حسام تموم شد؟!» 
بغض خورشید ترکید، اشک ها فرصت حرف زدن را گرفته بودند... تمام بدنش به رعشه افتاده بود... پری دست او را گرفت و گفت:« خیلی خب!! بس کن دیگه... تورو خدا...؟!» خورشید... من خیلی می ترسم... من نمی تونم فکرش رو بکنم کسی به جز حسام توی دل توست... چون اون وقت به همه چی شک می کنم... به من حق بده خورشید!!» 
خورشید در میان گریه هایش بالاخره لب گشود و گفت:« پس من چی بگم؟! آخه کی منو می فهمه؟!... 4 ماهه که خواب و خوراکمُ گرفته... لحظه ای نیست که جلوی چشمام نباشه... پری... منم نمی خوام کس دیگه ای به جز حسام توی دلم باشه... می دونم کس دیگه ای هم توی دلم نیست... کسری توی مغزمه!! توی فکرمه... توی دلم نیست!! بدجوری روی اعصابمه!!... اگه تو به جای من بودی چه کار می کردی؟!... به خدا اگه از جانب حسام مطمئن بودم همین فردا این انگشترُ پرت می کردم توی صورتش... اما... حسام طوری نگاه کرد که انگار جن دیده!! با اخم نگام کرد... بدون هیچ احساسی!! 
پری:« باز از اون حرفا زدی؟!» 
خورشید:« تو که نبودی!!... نمی دونی... یا... شایدم سحر بهت زنگ زده؟!» 
پری:« آره... سحر گفته!!» 
خورشید:« ماشاءالله به این سرعت عمل!! کاش توی درساش هم همین قدر سریع الانتقال بود!!» 
پری خندید و گفت:« امروز قبل از اومدن شما زنگ زد و گفت که ایمان اینا اومدن و...» 
خورشید:« پس دیگه خودت بهتر می دونی...!! من چه جوری روی حسام... روی آینده ام با اون حساب باز کنم...؟! با خودم می گم بالاخره که چی؟! شاید حسام هیچ وقت حرفی نزنه!! یا اصلا اون طوری که من فکر می کنم منو دوست نداره... فهمیدی مامانش چی گفته؟!» 
پری:« آره... اون دفعه گفتی!!» 
خورشید:« خب!! پس چی می گی!! اینا این طوری اند!! مگه کسی فهمید حامد می خواد ازدواج کنه؟! خدا می دونه چند تا دختر توی کوچه منتظر همین حامد بودن!!؟ آخرش چی شد؟! کارت عروسی اشو دیدن!!» 
با خودم می گم شاید حسام هم همین طوری باشه!! اون که هیچ وقت مستقیم حرفی نزده!!» 
پری:« توی اون محل همه می دونن که تو مال حسامی!!» 
خورشید:« حسام حرفی زده؟!... نه... تو بگو حسام حرفی زده که این قدر مطمئنی؟!» 
پری:« آخه چطوری حرف بزنه بنده خدا!!» 
خورشید حرصی شد و گفت:« مثل آدم... مثل کسری!! این همه خودمُ براش کوچیک میکنم... این همه جلوی مامانش جانماز آب می کشم!! به خاطر دل اون چادر سر می کنم... به خدا امروز که اون طوری غافلگیرم کرد، نمی دونستم رژ لبمُ پاک کنم؟! یا مقنعه ام رو جلو بکشم!! انگار خانم مدیر رو دیدم!! همچین ترسیدم که رنگم مثل گچ شده بود!!» 
پری:« خب... کارت اشتباهه... تو باید طوری باشی که دوست داری که قبول داری... نه به خاطر حسام... به خاطر خودت!!؟» 
خورشید:« تا حالا که اصلا نتونستم به خودم فکر کنم!! ببینم چی دوست دارم... چی رو قبول دارم؟!! از وقتی خودمُ شناختم عاشق حسام بودم، عاشق همین کاراش... همین مومن بازی هاش... همین اعتقاداتش... نگاه نکردنش... محل نگذاشتنش خب منم خواستم طوری باشم که اون دوست داره... اما حالا... با سماجت یکی دیگه... با حرفاش و با کاراش... با این لعنتی ها( و با یک ضربه جعبه کادویی و نامه را به سویی پرت کرد) دیوونه شدم!!... نمی دونم چه غلطی بکنم!! می دونی پری؟! به خودم می گم... کسری دوستت داره یا حسام؟! کی برات بیشتر مایه گذاشته؟ منظورم انگشتر و این حرفا نیست!! منظورم به سختی افتادنه!! هر روز ساعت 6 صبح بلند شدن و دنبال یه مجسمه مثل من راه افتادن تا چهار پنج ماه کار هرکسی نیست اونم توی این زمانی که کافیه یه پسر پیزوری اراده کنه اون قدر دخترا هستن که واسش هلاک بشن... چه برسه به کسی مثل کسری!!» 
خودت که دیدیش!! از سحر بپرس هر روز که میاد دخترا چی کار می کنن؟! طوری به من نگاه می کنن که انگار دلشون می خواد سرمُ بکنن!! باورت نمی شه ولی می دونم آرزوی تک تکشون اینه که یک بار کسری نگاهشون بکنه!!» 
پری:« خب... این تورو به شک نمی اندازه؟!» 
خورشید:« به چی شک کنم؟! اوایل شک می کردم... می گفتم شاید فقط می خواد منو از رو ببره...!! تازه... اصلا واسه چی بخواد منو از رو ببره!!» 
پری:« خب این همه صغری کبری نکن... تو الان نسبت به اون چه احساسی داری؟!» 
خورشید دوباره ساکت شد... گل های قالی را بر خلاف خوابشان به هم زد و دوباره صافشان کرد... 
پری:« احساست چیه؟! راستشُ بگو!!» 
خورشید:« نمی دونم... انگار... می ترسم که دوستش داشته باشم!!...» 
پری:« یعنی دوستش داری؟!» 
خورشید:« خب وقتی می بینمش یه جورایی حالم عوض می شه، دلشوره می گیرم همه چی از یادم می ره...» 
پری:« مثل وقتی که حسامُ می بینی!!» 
خورشید:« نه... اتفاقا خیلی فرق میکنه... وقتی حسام هست... یک جورایی آرامش دارم... هول نمی شم... انگار عادت کردم در برابر حسام پُررو باشم... دنبال فرصتی بگردم تا یه کاری بکنم... اما کسری فرق میکنه... جامون عوض نمی شه اون پسره منم دختر... اونه که دنبالم میاد... اونه که قرار می ذاره... اونه که نامه می نویسه... اونه که تعقیبم می کنم... اونه که هدیه می ده... اونه که می خواد حرف بزنه... برای همین هول می شم دستپاچه می شم... گر می گیرم... رفتار حسام همیشه قابل پیش بینی و معلومه... 
اما کسری غیر قابل پیش بینی و جسوره... وقتی یه کاری می خواد بکنه مطمئنم که می کنه یعنی... توی این مدت که این طوری بوده... از هیچ کس و هیچ چیز نه خجالت می کشه و نه می ترسه... رفتارش معقول و مردونه است!!» 
پری:« از کی تا حالا پرویی مردونگی شده؟» 
خورشید:« پری مرد باید یه کم پررو باشه!! اگه همه اش کم رو بازی در بیاره... کلاهش پس معرکه است؟!» 
پری:« مثل حسام که کلاهش پس معرکه است؟!» 
خورشید:« وای تو هم که مثل سحر شدی مدام حسام حسام می کنی!!» 
پری:« نمی خوام اذیتت کنم می خوام به یادت بیارم تا چند ماه پیش واسه ی حسام گفتن های ما می مُردی!! می خوام بهت بگم خورشید خانم... پسری مثل کسری راه دلبری کردن رو بلده... تنها امتیازش اینه!! والا تو اصلا نباید به هیچ عنوان اونو با حسام مقایسه کنی!! تو حسامی رو که فکر نکنم تو زندگیش به جز تو کس دیگه ای رو نگاه کرده باشه با این پسره ی هزار اطوار یکی میکنی؟! این پسره که از 4 صبح تا 6 صبح زُلف هاشُ سشوار می کشه!! روزی یه مدل لباس می پوشه؟!» 
خورشید:« مگه بده؟! بده که آدم خوش تیپ باشه؟! به خودش برسه؟» 
پری:« بد نیست ولی نمی شه بهش اطمینان داشت که همیشه واسه ی یه نفر می مونه!! خودت داری می گی دخترا چه جوری بهش نگاه می کنن!! پس فردا که تو براش عادی شدی اون وقته که نگاه دخترا کار خودش رو بکنه!!» 
خورشید:« این در مورد هرکس دیگه ای هم می تونه پیش بیاد... حتی حسام!!» 
پری:« خودتم می دونی که حسام از چه خانواده ایه!! می دونی که با چه اعتقاداتی بزرگ شده... والا جرات نمی کردی به مهرداد بگی که دوستش داری... تو فکر می کنی اگه مهرداد جریان کسری رو بدونه همون برخوردی رو می کنه که در رابطه با دونستن ماجرای حسام کرده!!؟ به خدا زنده نمی ذارت!! تو برو زیباترین دختری رو که می شناسی سر راه همین حامد داداش حسام قرار بده... ببین یه نیم نگاهی که به فرزانه می کنه خرج اون دختره می کنه یا نه!! خورشید... اینا آدم های معتقد و پاکی اند... مقید به چیزهایی اند که لازمه ی زندگی کردنه لازمه ی آدم بودنه... اما... تو کسری رو از کجا می شناسی؟! فکر می کنی مثل حسام باشه؟! یادته درباره ی خواستگاری بابک چی می گفتی؟!... تو حتی سر و وضعت هم فرق کرده... فکر میکنی واسه ی چی حسام بد نگاهت کرده؟! واسه این که دوستت داره... واسه این که نمی خواد وقتی نیست، کسی بهت نگاه کنه... شاید اون هم ترسیده!!» 
خورشید:« پری تو هم دلت خوشه ها!! من که دیگه بچه نیستم!! تا کی می تونم خودم رو گول بزنم؟! حسام دوستم داره؟! از کجا معلومه؟! چون من دوستش دارم!! خیلی خب... پس چرا هیچ حرفی نمی زنه... چرا اون هم توی یه کاغذ نمی نویسه تا هم خیال منُ راحت کنه هم خودش رو؟! چرا مادرش رو وادار نمی کنه حرفی به مامان مهری بزنه؟! والله ما از همه شنیدیم اما از دهن خود حسام یا خانواده اش تا حالا چیزی نشنیدیم...!! یادته وقتی خواستگاری بابک رو فهمید به محسن چی گفت؟! گفته: خوشبخت بشن!! که منم خیسش کردم!!...» 
خورشید همین که این جمله را گفت به نقطه ای خیره شد... تصویر حسام از بالای در که توی حیاط پرید جلوی چشمش بود... و نگاه حسام... برای لحظه ای دلش می خواست به سوی خانه پر بکشد... با خودش گفت:« حسام اومده... اون وقت من این جا چی کار می کنم؟! فوری نامه کسری را برداشت و تا کرد و جعبه ی انگشتر را هم توی کیفش گذاشت و گفت:« دیگه خیلی دیره... باید بریم...» 
پری با تعجب نگاهش می کرد... به شدت نگرانش بود... می دانست اگر خودش هم به جای خورشید بود حتما همین حال و روز را داشت. می دانست سماجت و رفتار شیک کسری دل خورشید را برده... می دانست خورشید حسام را دوست دارد... اما نمی دانست چگونه باید به او کمک کند... 
خورشید که انگار تازه به یاد حسام افتاده بود و حال و هوای حسام به سرش زده بود. تسبیح گردنش را از توی لباسش بیرون کشید و لمسش کرد... دوباره چشمهایش پر از اشک شدند... دست پری را گرفت و گفت:« چقدر احمقم که... درباره ی حسام این طوری حرف می زنم... پری همین فردا... این تحفه ها رو بهش پس می دم می گم دیگه دور من خط بکشه!! اصلا میگم نامزد دارم...» 
پری که می دانست خورشید گرفتار چه بحران بدی شده... دستی به گونه او کشید و اشکش را پاک کرد و گفت:« تو بهترین کارُ می کنی... می خوای به مهرداد بگیم؟!» 
خورشید:« نه... مهرداد نه... نمی خوام اعتمادش رو به من از دست بده...» 
می دونی که داغون می شه اگه بفهمه باهاش حرف زدم و این ها رو گرفتم!! معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره!! خودم درستش می کنم!!» 
پرِی:« تورو خدا مواظب خودت باش...» 
خورشید لبخند عصبی ای زد و گفت:« مواظبم... مرسی پری... خیلی اذیتت کردم...» 
پری:« چرا مثل غریبه ها حرف می زنی؟! حالا چرا این همه عجله داری؟!» 
خورشید:« می ترسم حسام امشب بره!!» 
پری:« دست بردار خورشید... حسام تازه امروز اومده!!... کجا بره!!» 
خورشید برای لحظه ای پری را نگاه کرد و گفت:« تو می گی حسام واقعا دوستم داره؟!» 
پری نمی دانست چه بگوید... می دانست این بلاتکلیف بودن از جانب حسام همه ی زندگی خورشید را تحت تاثیر قرار داده... نمی دانست واقعا چه بگوید..!
خورشید:« دیدی تو هم مطمئن نیستی!! از رفتار حسام هیچ چیز معلوم نیست!! من احمقم که...»
پری:« باز شروع نکن...!! من فقط داشتم فکر می کردم چه طوری می تونی از جانب حسام مطمئن بشی...!! والا من مطمئنم حسام دوستت داره... حسامی که با دست خودش اینو توی گردنت انداخت!!( تسبیح گردن خورشید را نشان داد) به هرکی بگی باورش نمی شه حسام این کارو کرده باشه!!» 
خورشید لبخندی زد و گفت:« خودمم باورم نمی شه!!» 
مهرداد ضربه ای به در زد و گفت:« جلسه ی محرمانه جوجوها تموم نشد؟!» 
پری در حالیکه روسری اش را سرش می کرد گفت:« مهرداد بیا تو...» 
مهرداد در را باز کرد و با دیدن چشم های قرمز خورشید گفت:« اُووه!! جلسه ی واقعا مفیدی هم بوده...!! چشم ها رو باش!!... ما که نفهمیدیم شما دخترا چتونه؟! پری با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت:« شال گردنت مبارک آقا مهرداد!!!!» 
مهرداد که از اتاق خارج می شد نگاه خنده داری به پری انداخت و گفت:« د بیا!!... داشتیم پری خانم؟!» 
خورشید و پری خندیدند... 
مهرداد:« جوجو بجنب... دیره...» 
خورشید رو به پری گفت:« پری... مرسی... خیلی حرفات خوب بود... حس خوبی دارم... انگار سبک شدم...» 
پری خندید وگفت:« هرچی گفتم خودت می دونستی!! فقط یادآوری کردم!!» 
خورشید پری را در آغوش گرفت و از او خداحافظی کرد... 
کنار مهرداد به خانه می آمد... چه قدر مهرداد را دوست داشت... او بهترین برادر دنیا بود...

 

فصل 29 


ساعت 10 شب بود که خورشید و مهرداد از سر خیابان پیچیدند و داخل کوچه شان شدند... که حسام را دیدند... داشت به سمت آن ها می آمد... حسام به محض دیدن آن ها بدون این که به خورشید نگاه کند به سوی مهرداد رفت و سلام و احوالپرسی کرد و یکدیگر را در آغوش گرفتند... 
مهرداد:« چه طوری... کی اومدی؟!» 
حسام:« صبح زود... نبودی!!؟» 
مهرداد:« آره... بیرون بودیم...» 
حسام:« یه سری کتاب هایی که می خواستی برات کنار گذاشتم... می یارم برات...» 
مهرداد:« قربونت... دستت درد نکنه... تو زحمت افتادی...» 
بعد با هم دست دادند و حسام رفت... خورشید زیر چادر در آن سرما آن قدر عرق ریخته بود که پاک دم کرده بود!!» 
مهرداد کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد و گفت:« برو تو...» 
بعد از ساعتی زنگ به صدا در امد... حسام کوتاه زنگ می زد و فقط یک بار... 
خورشید از جا برخاست... 
اقا جون:« مهرداد... باباجون درو باز کن» 
مهرداد که دلش می خواست خورشید را خوشحال کند گفت:« حتما سحره... جوجو خودت برو...» 
هوا بشدت سرد و ابری بود... خورشید توی حیاط روسری اش رو مرتب کرد و با احتیاط در را باز کرد... حسام قدمی به عقب برداشت و سر به زیر سلام کرد... خورشید با لبخندی که از هیجان بر لب داشت نگاهش کرد و گفت:« سلام ... حالتون خوبه؟» و چشم به حسام دوخت... وای... چه قدر دلش برای حسام تنگ شده بود... برای لحظه ای خجالت کشید که یاد کسی دیگری به جز حسام چند روزی فکرش را مشغول کرده با خود گفت :« من حسامو با هیچ کس دیگه ای توی دنیا عوض نمی کنم... نه هیچ کس مثل حسام نیست...» حسام یک نایلون خیلی بزرگ کتاب را که سنگین به نظر می رسید که دست داشت... گفت:« کتاب های مهرداد آوردم... اما برای شما سنگینه... اجازه بدین بزارمشون توی حیاط... تا خود مهرداد ببره بالا...» خورشید عقب رفت تا حسام داخل شود... حسام کتاب ها را گوشه ی حیاط گذاشت... و برای لحظه ای نگاهش به خورشید افتاد... نگااهی که فوری دزدیده شد... صورتش سرخ شده بود و انگار به نفس افتاد... آرام جلو آمد و پیش از آنکه ازدر بیرون برود... خورشید پرسید:« آقا حسام؟ برای کنکور من چیزی دارین؟!» 
حسام:« براتون گذاشتم... هم کتاب... هم جزوه... هم تست...»
خورشید لبخندی زد و گفت:« مرسی...» 
حسام نگاهش کرد و لبخند زد و گفت:« قابل شما رو نداره....» 
خورشید ازلبخند حسام باز لبخند زد و گفت:« لبخندش مسریه!!» 
انقدر قشنگ لبخند می زند که آدم ناخواسته می خنده!
حسام این پا اون پا کرد... انگار هنوز چیزی بود که باقی مانده بود و نمی دانست چگونه بگوید... برای لحظه ای چهره اش جدی شد و گفت:« ببخشید... یه چیزی می خواستم بپرسم...» 
دل خورشید هوری پایین ریخت فکرش هزار راه رفت. سراپا چشم بود و حسام را می پایید که چه می خواهد بگوید!! 
حسام عاقبت دل به دریا زد و گفت:« می خواستم مطمئن بشم توی راه مدرسه کسی مزاحمتون نیست!!» 
خورشید نمی توانست نگاه به چشم های همیشه محجوب و مهربان حسام بیاندازد و دروغ بگوید... فوری چشم از او گرفت و به زمین خیره شد و سکوت کرد... 
حسام قدمی به جلو برداشت و نگاهش با نگرانی صورت خورشید را کاوید و گفت:« کسی مزاحمتون می شه؟!» 
خورشید سرش را به چپ و راست چرخاند و باز چیزی نگفت... 
حسام که معلوم بود مجاب نشده گفت:« اگه کسی هست بگین... مطمئن باشین بی دردسر، شرش رو کم می کنم...» 
خورشید سر بلند کرد و توی چشمهای سیاه حسام نگاه کرد و گفت:« چرا فکر می کنی مزاحم دارم؟!» 
حسام:« فکر نمیکنم... مطمئنم!! فقط می خوام بدونم... از نظر شما اون آقا مزاحمه؟!» 
خورشید:« اما من مزاحمی ندارم...» 
حسام در سکوت مطلق برای چند ثانیه نگاه رنجیده اش را به صورت خورشید دوخت... خورشید از خجالت سر به زیر انداخت... 
حسام:« پس ببخشید به خانواده سلام برسونید...» 
و در چشم بهم زدنی رفت... 
خورشید هنوز جلوی در ایستاده بود... و رفتن حسام را تماشا می کرد... نگران دروغی بود که به حسام گفته بود... تا لحظه ای که حسام به خانه رفت او را از میان در تماشا کرد... و بعد... با دلشوره ی فراوان... مهرداد را صدا کرد... مهرداد فوری امد و گفت:« بترکی... پس کجا موندی؟ تورو خدا قیافه شو مثل چغندر شده!» 
خورشید:« بیا این کتاب ها رو بیار بالا.» 

فصل 30


حالا خورشید انگیزه ای برای پس دادن هدیه و نامه ی کسری را پیدا کرده بود... دلش می خواست هرچه زودتر او را ببیند و هدیه اش را پس بدهد... انگار همه چیزهای خوب بسته به پس دادن هدیه ی کسری بود... و تا هدیه را پس نمی داد خیالش راحت نمی شد... صبح خیلی زود بیدار شده بود... مامان مهری نماز می خواند او هم وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد... دلش می خواست همه حرفهایش را به خدا بگوید... باید از خدا می خواست کمکش کند و جسارت و جرات لازم را به او بدهد تا بتواند رودروی کسری بایستد و بگوید که او را نمی خواهد... بالاخره ساعت رفتن فرا رسید... هنوز از در خارج نشده بود که دلشوره اش صد چندان شد... سحر دم در بود. 
سحر:« سلام سلام خوب هستی؟!» 
خورشید خندید و گفت:« تو معلومه بهتری!!» 
سحر:« نه بابا... از سرما یخ زدم...» 
خورشید در حالی که در را پشت سرش می بست گفت:« امروز خیلی کار داریم بجنب سحر» 
سحر:« چه کاری؟!» 
خورشید:« می خوام کسری را ببینم...» 
سحر:« خب؟! جالب شد!!» 
خورشید:« جالب تر این جاست که می خوام چیزهایی رو که داده بهش پس بدم!!» 
سحر در جا خکشید و گفت:« واسه چی آخه؟!» 
خورشید:« واسه این که من حسام رو دارم!» 
سحر خندید و گفت:« باریک الله!! چه با جسارت!! اگه من جای تو بودم از خیر اون انگشتر نمی تونستم بگذرم!!» 
خورشید:« از دیشب تا حالا دارم بهش فکر می کنم. اما هنوز درست نمی دونم چی کار کنم؟!» 
سحر:« حتما با ماشین میاد دیگه... می تونی سوار شی... بهش بدی...» 
خورشید:« نه نه... سوار که نمی شم... درُ باز میکنم اینا رو می ندازم توی ماشینش...» 
سحر با تعجب نگاهش کرد و گفت:« وا؟! جدی می گی؟!» 
خورشید:« آره؟!» 
سحر:« خیلی بده... اون وقت می گه این دختره یه ذره شعور نداره!!؟» 
خورشید حرصی شد و گفت:« سحر خانم تو بودی چی کار می کردی؟!» 
سحر:« خیلی محترمانه سوار ماشین اون می شدم هدیه اش را پس می دادم!!» 
خورشید:« جلوی اون همه بچه مدرسه ای؟!» 
سحر:« چه فرقی می کنه تو هم می خوای جلوی چشم این همه ادم در ماشین ُ باز کنی و هدیه اشُ پرت کنی و بری... این که بدتره... حالا هرکی ببینه با خودش چه فکرایی که نمی کنه!!» 
خورشید:« اصلا صبر می کنم زنگ آخر!! موقع برگشتن خلوت تره!!» 
سحر:« اگه نیومد؟!» 
خورشید:« میاد!!» 
کمی که نزدیک ایستگاه شدند اتومبیل کسری را هم دیدند. خورشیدمثل برق از خیابان رد شد و دست تکان داد تا تاکسی بایستد... 
وقتی سوار شدند... تاکسی به سرعت حرکت کرد... و از ایستگاه دور شد... خورشید نفس راحتی کشید و به صندلی اتومبیل تکیه زد... 
سحر که به سرفه افتاده بود گفت:« خیلی زبل شدی!! اما... خیلی هم ترسیدی!! رنگت پریده!!» 
خورشید:« آره... همه اش دلم شور می زنه... تا این ها رو ندم راحت نمی شم!! دعا کن اتفاق بدی نیافته!!» 
سحر:« نگران نباش چیزی نمی شه!!» 
خورشید ساکت و نگران چشم به بیرون از اتومبیل دوخته بود... با دیدن اتومبیل کسری در کنار تاکسی اشان دل پیچه گرفت... کسری نگاه غضبناکی به او انداخت و سری تکان داد و زیر لب چیزی گفت... 
خورشید دست سحر را فشرد و گفت:« وای پیدامون کرد!!»
سحر:« حالا چی کار کنیم؟!» 
خورشید:« هیچی... الان که نمی خوام بهش بدم... بذار هر کار می خواد بکنه!!» 
کسری طوری رانندگی می کرد که از تاکسی اصلا دور نشود!! 
سحر با آرنج به پهلوی خورشید زد و گفت:« امروز خیلی اوضاعمون پُر و پیمونه!! یه اسکورت موتوری هم داریم...» 
دست چپ را نشان داد. خورشید نگاه کرد... موتور سواری با کلاه کاسکت و عینک و شال گردنی که دور دهانش را بسته بود دید!!
رو یه سحر گفت:« می شناسیش؟!» 
سحر:« اینو؟!... این که چیزی اش معلوم نیست!! چه جوری بشناسمش؟ اما خیلی وقته که دیدم همراهمون میاد!!» 
خورشید اما فقط به فکر کسری بود... کسری تا کنار تاکسی قرار می گرفت بوق می زد و با ایماء و اشاره چیزی می گفت... 
سحر:« چی میگه؟!» 
خورشید:« می خواد که پیاده بشیم با اون بریم...» 
و ادامه داد:« اینه که میگم زودتر اینا رو بدم!! فکر کرده حالا هرچی می گه باید گوش بدم پُررو!!» 
سحر:« بدبخت... نمی دونه امروز باید کادوهاشُ پس بگیره!!» 
بالاخره به مدرسه رسیدند... تلاش کسری بی حاصل ماند و موتور سوار هم به راهش ادامه داد... وقتی خورشید داخل حیاط مدرسه شد نفس راحتی کشید... خیلی احساس نا امنی می کرد... 
سحر:« خورشید... می گم اگه چیز میزاشُ پس بدیم نیافته به جونمون!!» 
خورشید:« غلط می کنه!! اگه بخواد اذیت کنه... به حسام می گم!!» 
سحر با تعجب گفت:« حالا چرا به حسام؟!» 
خورشید:« آخه دیشب اومد در خونه امون ازم پرسید توی راه مدرسه مزاحم نداری؟!» 
سحر چشم هایش را گرد کرد و گفت:« دروغ می گی؟!» 
خورشید:« والله به خدا!!» 
سحر:« خب؟!» 
خورشید:« هیچی دیگه... منم گفتم مزاحم ندارم...» 
سحر:« از کجا فهمیده...؟!»
خورشید:« همین محسن شما!! بالاخره این همه کسری رو دیده...!!» 
سحر که چهره اش جدی شده بود گفت:« پس تو برای همین میخوای اینارو پس بدی!!» 
خورشید:« البته قبل از دیدن حسام هم تصمیم خودم رو گرفته بودم اما... با دیدنش دیگه صددرصد مطمئن شدم...» 
سحر:« ولی من فکر می کردم از کسری بدت نمی یاد!!» 
خورشید:« به قول پری... هر دختر دیگه ای هم که ظاهر کسری رو می بینه با این کارای هیجان آورش ممکنه از اون خوشش بیاد... تو که خودت دیگه توی جریانی... می بینی هر روز چی کار می کنه!! طبیعیه که تحت تاثیر رفتارش قرار بگیرم!!... اما دیگه می دونم چی کار کنم!!» 
هرچه به زنگ آخر نزدیکتر می شدند دل و جرات خورشید کم تر می شد... لحظه لحظه چهره ی جدی کسری را جلوی چشم هایش می دید... همه اش نگران عکس العمل کسری بود... باز دچار دودلی شده بود... اما دیگر چاره ای نداشت مخصوصا که حسام هم بو برده بود... 
با خودش گفت:« امروز شرشُ کم می کنم... امروز روز آخره!!» 
زنگ آخر که خورد دستی به سر و صورتش کشید و دیرتر از همیشه از مدرسه بیرون آمد... می خواست که بیرون خلوت تر باشد... 
سحر:« دلشوره داری؟!» 
خورشید:« آره تا حد مرگ!!» 
از رنگت پیداست!! می خوای بذاریم برای فردا؟!» 
خورشید:« نه... فقط اگه دیدیش فوری بگو...» 
انتظارشان طولانی نشد... کسری توی اتومبیلش چند قدم پایین تر از ایستگاه انتظارشان را می کشید... خورشید به محض دیدن او کیف سحر را کشید و از رفتن به ایستگاه منصرفش کرد و گفت:« بریم یه کم پایین تر تا اون هم بیاد...» 
هردو به فاصله از ایستگاه و باقی بچه ها کنار خیابان ایستادند... اتومبیل کسری بی معطلی حرکت کرد و مقابلشان ایستاد... خورشید پیش رفت و با تنی لرزان سرش را نزدیک شیشه اتومبیل برد و زد به شیشه... شیشه پائین رفت و خورشید با رنگی پریده گفت:« سلام... ببخشید من... » 
که کسری خم شد و در را برایش باز کرد و گفت:« بیا بالا... اینجا تابلویید!!» 
سحر:« وای... خورشید... محسن اون طرف خیابونه!!» 
و خورشید که دیگر فکرش را نمی کرد با هزار اضطراب سوار شد... سحر هم در عقب را باز کرد و خود را داخل اتومبیل انداخت... و با دست صورتش را پوشاند.... هردو آن قدر نفس نفس می زدند که انگار ساعت هاست کوهپیمایی کرده اند!! ترس مثل بمب توی دلشان منفجر شده بود... این اولین بار در زندگی هردوی آنها بود که سوار اتومبیل پسری می شوند که چند ماه مزاحمشان بوده!! خورشید انگار یادش رفته بود برای چه سوار شده است... فقط دلش می خواست هرچه زودتر از محسن و بچه های مدرسه دور شوند... نمی دانست اگر محسن آن ها را دیده باشد چه بلایی سر سحر بیچاره خواهد آورد!! 
خورشید غرق در نگرانی کیفش را به خود فشرده بود و پاهای جمع شده اش می لرزید... کسری صدای موسیقی را بلندتر کرد و با لحن دلنشین و گیرای گفت:« موسیقی اضطراب رو کم می کنه!!» 
خورشید خجالت کشید دوست نداشت کسری بداند که او ترسیده و مضطرب است اما پنهان کردن احساساتش از کسری کار دشواری بود... 
صدای خواننده که فریاد می زد:« عشق به شکل پرواز پرنده است» مضطرب ترش می کرد!!
خورشید به زحمت دست در کیف خود کرد و یک نایلون رنگی بیرون کشید... کسری صدای آهنگ را کم کرد و با خنده ی قشنگی گفت:« برام هدیه آوردی؟!!» 
خورشید بدون نگاه به چشمهای جادویی کسری گفت:« نه... این کادوییه که شما دادین... نمی تونم قبولش کنم!!» و کیسه ی نایلون را روی داشبورد گذاشت.... 
کسری غافلگیر و شتاب زده اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد و گفت:« چی می گی؟! کادوی تو؟! اونی که بهت دادم؟!» 
خورشید با تکان سر جواب مثبت داد... 
کسری نفس عمیقی کشید و از توی آینه اتومبیل رو به سحر گفت:« باز دوستت چه اش شده؟!... مگه آدم کادویی رو که می گیره پس می ده؟! اصلا واسه ی چی!!؟»
خورشید به خودش نهیب زد که دست و پاچلفتی نباشد و خود را نمبازد... و حرف بزند... به زحمت لب گشود و گفت:« شما منظورتون چیه؟! من چرا باید هدیه ی شما رو قبول کنم؟!» 
کسری لبخندی زد و گفت:« ولی تو قبول کردی!!» 
خورشید:« نه... شما توی تاکسی منو در برابر کار انجام شده قرار دادین!!» 
کسری:« که تو هم این طوری بیشتر دوست داری!!»
خورشید غافلگیرانه گفت:« نه... به هر حال نمی تونم قبولش کنم!!» 
کسری کیسه نایلون را برداشت و سری تکان داد و لبخند زد و گفت:« کیفت رو بده به من...» خورشیدکیفش را محکم گرفت... کسری با خونسردی ظاهری کیف را از دست خورشیدبیرون کشید و گفت:« من... هدیه ای رو که دادم هرگز پس نمی گیرم!! اینو بفهم!!... در برابر این هدیه هم هیچ چیزی از تو نمی خوام!! حتی یه لبخند... برای همین نمیخواد خودتو سرزنش کنی... یا احساس بدی داشته باشی!! می تونی بدی به هرکسی که دوست داری اما نمی تونی به من برگردونیش!! و بعد با لحن آمرانه ای گفت:« متوجه شدی؟!...» 
دوباره با همان آرامش ظاهری زیپ کیف خورشید را باز کرد و نایلون را توی آن گذاشت و کیف را کنار خورشید رها کرد... و اتومبیل حرکت کرد... خورشید که انگار لال شده بود و مستاصل نشسته بود کسری از توی آینه نگاهی به پشت انداخت و زیر لب گفت:« اه باز این لعنتی سر و کله اش پیدا شد!!» 
موتور سواری با حرکت مارپیچ به سرعت از کنارشان عبور کرد... 
سحر از پشت به خورشید زد و گفت:« خورشید... همون موتورسواره... صبح!!» 
کسری:« می شناسیدش؟!» 
خورشید:« نه... صورتش که مشخص نیست!!» 
سحر:« وای نکنه محسنه!!» 
کسری از توی آینه سحر را نگاه کرد و گفت:« محسن کیه؟!» 
سحر:« داداشم!!» 
کسری:« موتور داره؟!» 
سحر:« نه!!» 
کسری پوزخندی زد و گفت:« نه... نگران نشین الان می پیچونمش...!!»
اما موتوری دست بردار نبود... با حرکتی جلوی ماشین پیچیده و کسری مجبور شد ترمز کند... موتوری خیره خیره نگاهش می کرد و از جایش تکان نمی خورد... بعد از چندثانیه دست برد و شال دور دهانش را باز کرد و کلاه کاسکت را از سرش برداشت... 
آه از نهاد خورشید برآمد... همه ی دنیا روی سرش آوار شد... از شدت استیصال چشم ها را بست... سحر به صورتش ناخن کشید و گفت:« خاک تو سرت خورشید... حسامه!!» 
چانه ی خورشید لرزید... تمام بدنش می لرزید!!... چگونه می تواند به حسام ثابت کند رابطه ی خاصی با کسری ندارد!؟» 
جانی درتنش نمانده بود... جسام با خشم و ناراحتی چشم های سیاهش را به او دوخته بود و لبها را طوری به هم می فشرد که گویی سعی دارد جلوی گریه ی خود را بگیرد... خورشید به نفس افتاده در اتومبیل را باز کرد و پایین آمد... حسام نگاه سیاهش را ندزدید... سری از روی تاسف تکان داد و سر موتور را کج کرد که دور بزند و برود... 
خورشید نالید:« حسام» 
و حسام دوباره نگاه کرد و بلند گفت:« برای خودم متاسفم!!» 
خورشید فریاد زد:« حسام... به خدا موضوع چیز دیگه ایه!!... توضیح می دم...» 
حسام اما دیگر نگاهش نکرد نفس نفس می زد و به حال خود نبود لرزش بدنش را خورشید می دید... و بخار دهانش را...!!
موتور را رها کرد تا بیافتد... کلاه کاسکت را روی آن کوبید و کنار جدول خیابان نشست و سر را میان دست ها گرفت... 
خورشید به گریه افتاد و به سویش دوید... 
سحر از ترس هنوز توی ماشین نشسته بود حرکتی کرد تا پیاده شود.... کسری گیج و بهت زده محو تماشای حسام و خورشید پرسید:« چه خبره؟! این یارو کیه؟!» 
سحر که پیاده می شه گفت:« همه چی رو خراب کردی... خورشیدُ نابود کردی و در را کوبید...» 
خورشید نزدیک حسام رفت و با گریه گفت:« حسام... به خدا... هیچ رابطه ای با اون ندارم... همه چی رو برات می گم... همه چی رو برات توضیح می دم!!» 
کسری در اتومبیل را باز کرد و پایین آمد... اما همان جا ایستاد... 
حسام سربلند کرد و کسری را دید... چند ثانیه به او خیره ماند... و بعد در چشم به هم زدنی از جا جست و به سوی کسری حمله بُرد... با اولین مشت کسری به اتومبیلش برخورد کرد و روی زمین افتاد... حسام روی سینه اش نشستو مشت دوم را کوبید... کسری درصدد جبران حمله ی حسام برآمد... اما حمله ی حسام آن قدر ناگهانی و غافلگیرانه بود که پاک زیر دست و پای او گیر افتاده بود... حسام یقه ی او را گرفت و از زمین بلندش کرد... سحر و خورشید گریه کنان از آن دو فاصله گرفتند... موتوری آشنا با دو سرنشین آشناتر به سویشان آمد... ایمان و محسن پایین پریدند و به سوی حسام و کسری دویدند... حسام را که گلوله ی آتش و خشم بود به زور از کسری جدا کردند... کسری با ظاهری به هم ریخته و لباس پاره رقت انگیز شده بود... 
حسام هنوز عصبانی نگاه میکرد به سوی کسری حمله ی بی ثمر دیگری برد... محسن به زور حسام را نگه داشت و ایمان فریاد زد:« حسام... از تو بعیده... ولش کن دیگه...» 
ایمان به زور او را کناری کشید... و محسن کسری را به سوی اتومبیلش برد... کسری زخمی و پر کینه حسام را می نگریست... سوار اتومبیلش شد و همچنان نگاهش به سوی حسام بود... در چشم بهم زدنی اتومبیل را روشن کرد و گاز داد و دور شد. خورشید که حسام را با آن خشم و نگاه پر غضب می دید دلش می لرزید و با خود م یگفت:« چه جوری درستش کنم خدایا!!»
محسن به سوی سحر آمد و با اخم از او خواست زودتر بروند... 
و بعد خودش یک تاکسی گرفت و رو به سحر و خورشید گفت:« سوارشین برین خونه...» 
خورشید دوست نداشت حرف محسن را گوش کند... می خواست آنجا باشد و عاقبت کار را ببیند... می خواست هرطور شده با حسام حرف بزند... می خواست آرامش کند... 
سحر:« خورشید سوار شو...» 
خورشید:« نمی خوام... تو برو...» 
محسن رو به سحر گفت:« چرا سوار نمی شین؟!» 
سحر:« خورشید نمی یاد...» 
محسن با عصبانیت گفت:« تو فعلا سوار شو...» 
خورشید خجالت می کشید جلوی ایمان و محسن حرفی به حسام بزند... ایستاده بود و فقط به حسام نگاه می کرد... حسام آهسته از جا برخاست و رو به خورشید گفت:« معطل نکنید برید خونه...» خورشید بدون حرفی سوار اتومبیل شد... 
دل خورشید تکه تکه شده بود و کاری از دستش برنمی آمد... توی تاکسی هق هق گریه می کرد... سحر هم به گریه افتاده بود... او از ترس محسن گریه می کرد.