"♥کســـی می آیــد♥"12 جدید
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 537
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"12 جدید

فصل 46

آن روز، خورشید به همه گفت که فردا کلاس فوق العاده دارد و دیرتر می آید.... اما هنوز برای رفتن تردید داشت.... ترس داشت...
سحر: « عزیز دلم اون بیچاره هم آدمه... دلش می خواد یه بار درست و حسابی بدون سرخر (اشاره به خودش کرد) باهات حرف بزنه... گناه داره به خدا... این همه دختر آرزو دارن یه نگاه بهشون بندازه... ندیدی امروز سولماز و دار و دسته اش تا دیدنش چه غش و ضعفی رفتن؟! تو هم یه خورده آدم باش... تو که دیگه محسن برادرت نیست!! »
خورشید: « تو نمی دونی مهرداد چه اطمینانی به من داره!! ... خدا می دونه اگه بو ببره چه بلایی سرم میاره!! »
سحر: « تا بخواد بو ببره همه چی به خیر و خوشی تموم شده... بازم خودت می دونی!! ... »
خورشید: « راستش... یه جوری ام... نه که تا به حال باهاش جایی نرفتم یه خورده می ترسم... خجالت هم می کشم!! » 
سحر خندید و گفت : « اون که خیلی با حاله... واسه چی خجالت می کشی؟ »
خورشید فکری کرد و گفت : « سحر....؟! از حسام بی خبری؟! »
سحر: « آره به خدا... محسن هم چند بار بهش زنگ زده حسام جواب نداده.... تو رو خدا ولش کن این حسامُ!! از حسام بهتر گیرت اومده واسه چی هی حسام حسام می کنی.... به کافی شاپ فکر کن!! »
خورشید که نگاهش هنوز پر از نگرانی و اضطراب بود لبخند بی رمقی زد و چیزی نگفت....
سحر آخرین سفارش ها را به خورشید کرد و از او جدا شد.... خورشید دوان دوان آن سوی پل رفت و پلکان را به سوی اتومبیل کسری پایین آمد... در چشم به هم زدنی سوار اتومبیل شد و اتومبیل از جا کنده شد...
خورشید حتی سرش را بلند نمی کرد کسری را ببیند...
کسری با لبخندی از توی آینه نگاهش کرد و گفت : « سلام خورشید خانم!! »
خورشید نفس زنان همان طور که سرش پایین بود گفت : « سلام!!؟ »
کسری: « نترس الان از این جا دور می شیم... »
خورشید: « نه... جای خیلی دور نریم... »
کسری باز خندید و گفت : « نترس عزیزم جای دوری نمی ریم... حالا چرا عقب نشستی؟! »
خورشید: « ترسیدم کسی ببینه!! »
کسری کمی جلوتر اتومبیل را نگه داشت و گفت : « بیا جلو عزیزم... این طوری همه فکر می کنن دزدیدمت!! »
خورشید پیاده شد و جلو نشست... کسری صدای ترانه ای که پخش می شد را زیاد کرد... اضطراب خورشید به نهایت رسید و گفت: 

« کمش کن »
کسری لبخندزنان تماشایش می کرد... گفت : « خورشید تو رو خدا این همه نترس!! باشه؟!...»
خورشید لبخندی زورکی زد و گفت : « باشه...».
کم کم از آن جا دور شدند... خیابان های خلوت، درخت های بلند خشکیده و آرامشی که حالا آرام آرام حاکم می شد.... کسری اتومبیل را گوشه ای پارک کرد و گفت : « بپر پایین خورشید خانم!! »
خورشید پیاده شد و به دنبال کسری به راه افتاد... کسری ایستاد و نگاهش کرد ... لبخند زد و با لحن دلنشینی خواند: « گرفتن دستای تو آی که چه حالی داره! »
خورشید که از شدت اضطراب به گلوله یخ تبدیل شده بود خود را به خدا سپرد و همراه کسری وارد کافی شاپ شد... یک جای دنج و نیمه تاریک با یک موسیقی ملایم و دلنواز... خورشید حس می کرد جایی را نمی بیند.. اما وقتی چشمش عادت کرد دختر و پسرها را می دید که میزهای دنجِ نیمه تاریک را اشغال کرده بودند... کسری او را به گوشه ای برد و گفت : « این جا خوبه؟! »
و بعد سفارش کیک خامه ای و قهوه داد....
چشم در چشم خورشید دوخت و گفت :« آرزو به دل نموندم!!.... و خندید... خورشید هم....»
کسری: « چیه؟! هنوز هم نگاهم نمی کنی.... خورشید؟!!! 6 ماه دیگه....!! بسه!! »
خورشید لبخندی زد و گفت : « خسته شدی؟! »
کسری: « خودت که بهتر می دونی ده سال هم این طوری بخوای بمونیم من حرفی ندارم... اما.. خب دیگه... آرزو بر جوانان عیب نیست!! حالا قهوه ات رو بخور سرد می شه...»
خورشید: «کسری؟!! »
کسری: « جونم...؟ »
خورشید: « تو... با پدر و مادرت... درباره من حرف زدی؟! »
کسری لبخند زد و نگاه به خورشید دوخت چشمانش زیر نور کمرنگ آن جا می درخشید... گفت: « همه چی رو گفتم... اونا منتظر (بله ی) عروس خانمند!! »
خورشید سرخ شد و سر به زیر انداخت و بعد دوباره گفت : « راستشُ بگو... من ناراحت نمی شم...»
کسری: « اونا مخالفتی با تو ندارن... فقط می گن ازدواج یه کمی زوده... می تونین نامزد باشین... تا شرایطش فراهم بشه....»
خورشید ناباورانه به کسری خیره شد....
کسری سری تکان داد و گفت : « چیه؟! چرا اینطوری نگام می کنی؟! »
خورشید: « آخه.... من می خوام حقیقت رو بدونم.... چه جوری خانواده تو، وقتی هیچ جور شناختی نسبت به من و خانواده ام ندارن، همچین پیشنهادی به تو می دن؟! تو که درباره من بهشون دروغ نگفتی؟ »
کسری جدی بود.... کم کم اخمهایش توی هم می رفت.... گفت: « چرا باید دروغ بگم؟! »
خورشید: « ببین کسری.... من و تو ... از نظر فرهنگی و موقعیت مالی، خیلی با هم متفاوتیم.... من یه خانواده تقریبا سنتی دارم با اعتقادات مذهبی ای که برامون باارزشه نوع زندگی هامون خیلی با هم فرق می کنه.... وضعِ مالی پدر تو با پدر من اصلا قابل مقایسه نیست... راستش اینا منُ می ترسونه... خیلی ها به من می گن این ارتباط درست نیست....»
کسری وسط حرف خورشید آمد و گفت : « کی می گه درست نیست؟! ...وقتی یه دل اسیر می شه.... حساب های بانکی و موقعیت اجتماعی براش بی مفهوم می شن.... در ثانی.... برای من و خانواده ام از اول هم این چیزا بی مفهوم بودن... خورشید.... برای همین می گم باید بیشتر همدیگه رو ببینیم.... بیشتر همدیگه رو بشناسیم....»
خورشید: « راستش تو همیشه طوری برخورد می کنی که این تصور برام به وجود میاد.... نظر هیچ کسی برات ملاک نیست.... یعنی انگار هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه تصمیم و فکرت رو عوض کنه....»
کسری: « خب... درست حدس زدی جز این نیست!! من از کسانی که برای تغییر مسیر فکریشون فقط 5 دقیقه وقت لازمه متنفرم!»
خورشید با خودش گفت: ( مثل حسام )
کسری: « حالا واسه چی اینو گفتی؟ »
خورشید لبخندی زد و گفت : « آخه.... الان گفتی خانواده ام می گن واسه ازدواج زوده...»
کسری: « ببین خورشید... هر خانواده ای وقتی یه پسر یکی یکدونه داشته باشه....هر وقت که بخواد مستقل بشه می گن زوده!!... اما اینو بدون همه چی همون می شه که من می خوام!! تو نگران هیچ چیز نباش....»
خورشید: « نه نگران نیستم... فقط نمی تونم اینطوری ادامه بدم خانواده من به دوست شدن یه دختر و پسر اعتقادی ندارن... اینو گناه می دونن.... کاری به کار اینم ندارن که الان چه موقعیتیه و دیگه دوره ی این حرفا گذشته!! »
کسری: « خودت چی؟ تو هم فکر می کنی ... گناه می کنی؟! »
خورشید: « خب... می دونی... راستش ....آره!! »
کسری پوزخندی زد و گفت: « تو دیگه چرا؟! شاگرد اول!! »
خورشید: « ببین من می گم.... وقتی با یه پسر دوست شدی نمی تونی همیشه اون طوری که می خوای فاصله اَتو حفظ کنی!! مثلا تو همین دیروز... دست منو گرفتی....من مقاومت نکردم... اما دوست نداشتم... می دونم گناه کردم!! »
کسری سری تکان داد و خندید و گفت : « خب عزیزم دیگه رعایت می کنم.... تو که خودت منو توی این مدت شناختی... اصرای برایِ صمیمی شدن این طوری ندارم.... من فقط می خواستم وقتی با منی احساس راحتی بیشتری بکنی.... من حاضرم اگه تو بخوای تا آخر عمر فقط از دور نگات کنم... درسته سوختن داره ولی می ارزه!! »
بعد تکه ای از کیک را به چنگال زد و جلویِ دهان خورشید گرفت. خورشید خواست چنگال را بگیرد که کسری چنگال را عقب کشید و گفت : « نه... دهنتُ باز کن....»
خورشید با خجالت لبخندی زد و چشماشُ گرد کرد و گفت : « نه... همه نگامون می کنن!! »
کسری: « نمی شه!!! دهنتُ باز کن...»
خورشید کمی سرش را جلو برد و دهانش را باز کرد... کسری کیک را توی دهان او گذاشت و گفت : « نوش جان....»
خورشید دوان دوان به سوی خانه می آمد... به نظرش خیلی دیر شده بود درِ حیاط را که باز کرد مامان مهری را دید که روی پله ها ایستاده ... سحر هم توی حیاط بود... وحشت از صورت سحر پیدا بود.... رنگ به چهره نداشت خورشید با دلهره پیش آمد و سلام کرد... 
مامان مهری: « چقدر دیر کردی... طفلی مهرداد دلشوره داشت طاقت نیاورد اومد دنبالت..!! »
سحر همچنان وحشت زده بود... خورشید رو به سحر گفت : « چی شده؟! » سحر بی آنکه به او پاسخ بدهد رو به مامان مهری گفت:« مهری خانم... خورشید که اومد... مامانم منتظره.... »
خورشید دوباره گفت : « چیه سحر؟ »
سحر با چشم غره نشان داد که باید تنها باشند...
مامان مهری چادرش را روی سرش انداخت و گفت : « من می رم خونه ایران خانم ببینم چی می گه........ داره خیاطی می کنه! »
خورشید: « باشه مامان....»
و داخل راهرویِ خانه شد... به سحر خیره خیره نگاه کرد و گفت : « بگو جونم بالا اومد!! »
سحر: « مهرداد دیده ات!! »
خورشید خیره به سحر مانده بود... صورت سحر را می کاوید مگر نشانی از شوخی بیابد... اما رنگِ پریده سحر و چشمانِ از حدقه درآمده اش می گفتند شوخی در کار نیست!!
سحر: « خورشید بیا بریم خونه ما... مهرداد بیاد می کُشتِت!! »
خورشید نفس بریده و یخ زده از ترس جلو آمد و سحر را تکان داد و گفت : « چی می گی؟!... دروغ می گی؟! »
سحر: « نه به خدا... دیده تو از من جدا شدی رفتی سوار ماشین کسری شدی... تعقیبمون می کرده.... خورشید می کُشَتِت!! »
خورشید با عصبانیت گفت : « تو از کجا می دونی؟ کی به تو گفته؟! »
سحر: « از مدرسه که اومدم توی کوچه جلومُ گرفت و گفت : خورشید کجاست.. چشماش دو تا کاسه خون بود... گفتم کلاس داشت... به من ... به من گفت.... ( و زد زیر گریه )...
خورشید: « زهرمار... گریه نکن بگو چی گفت....»
سحر دماغش را بالا کشید و بغضش را کنترل کرد و گفت : « خفه شو دروغگو!!... خودم دیدم سوار ماشین اون پسره شد... گفت پسره رو می شناسه.. گفت می کشدت.... ده بار تا حالا اومده سر کوچه و برگشته...»
خورشید: « به مامانم چیزی نگفته؟! »
سحر: « نه ... مامانت بی خبره...»
خورشید: « من می رم زیرزمین...»
سحر: « خب میاد اونجا...»
خورشید: « چه طوری می خواد بیاد... درُ از تو قفل می کنم.... اونقدر می مونم تا آروم بگیره...» و بعد با سرعت کیف و کتابهایش را برداشت و داخل کوله اش چپاند... مانتویش را درآورد و ژاکتش را برداشت...
سحر: « غذا نمی خوری؟! »
خورشید: « نه... یه چیزی کوفت کردم!! گرسنه ام نیست!! » 
سحر: « پس بجنب...»
خورشید کوله اش را برداشت و به حیاط رفت... سحر هم پشت سرش می رفت که کلید توی قفل چرخید و در حیاط باز شد... نگاه خورشید وحشت زده و نگران به سوی نگاه مهرداد رفت... مهرداد به آرامی داخل شد و در را پشت سرش بست... خورشید چشم را از او بر نمی داشت... چشم های مهرداد... دو کاسه خون بود... همان طور که سحر گفته بود!! دست هایش مشت شده بودند و می لرزیدند... عضلات صورتش منقبض شده بود... خورشید برای لحظه ای کوله پشتی را رها کرد و به سوی پله های زیر زمین با پاهای برهنه دوید... مهرداد هم در چشم به هم زدنی مثل یک ببر تیر خورده به سویش دوید... سحر از ترس جیغ خفیفی کشید... خورشید پشت در زیر زمین با تمام توان فشار می آورد تا در را قفل کند ... اما مهرداد با یک حرکت پایش را لای در گذاشت... و به ضربه ای در را باز کرد و داخل شد... در را پشت سرش بست... 
سحر نالید: « مهرداد تو رو خدا »
خورشید عقب عقب رفت... مهرداد خشمگین و نفس زنان در چشم به هم زدنی موهای بلند خورشید را به چنگ گرفت خورشید به التماس افتاد: « مهرداد... ببخشید... تو رو خدا... اما مهرداد دیوانه شده بود تا حد مرگ عصبانی بود... سیلی محکمی توی صورت خورشید کوبید... خورشید از درد صورتش را پنهان کرد... مهرداد فشاری به موهای گرفتار در چنگالش آورد و ناله ی خورشید بلند شد: « مهرداد... ولم کن... تو رو خدا... »
سحر پشت در بود... به در می کوبید و گریه کنان التماس می کرد مهرداد تو رو خدا ولش کن... مهرداد... ، ضربه های متوالی مهرداد، خورشید را گیج کرده بود... خورشید طاقت مقاومت نداشت... التماس هم بی فایده بود... فریاد کشید: « سحر... مامانمُ صدا کن... سحر... »
مهرداد سیلی دیگری توی صورتش کوبید و گفت: « خفه شو... کثافت... خفه شو... »
خورشید: « مهرداد همه چی رو بهت می گم... به خدا همه چی رو می گم... تو رو خدا ولم کن... »
خون از دهان و بینی خورشید راه گرفته بود خورشید کف زیر زمین افتاد و نالید... مهرداد رهایش کرده بود...
مامان مهری و سحر هراسان وارد خانه شدند... مهرداد از زیر زمین بیرون می آمد .... که سحر توی سرش کوبید و گفت: کشتش... کشتش...
مامان مهری وحشت زده توی سینه مهرداد کوبید و گفت : خورشید کو؟ فریاد زد کجاست؟...
مهرداد نفس زنان از سر راه آن ها کنار رفت... مامان مهری و سحر خودشان را به زیر زمین انداختند... مامان مهری با دیدن خورشید توی سرش کوبید... و جیغ کشید... وای.... وای.... بچه امُ کشت!!! بچه ام....
سحر جرئت نزذیک شدن به خورشید را نداشت فقط اشک می ریخت... ایران خانم و محسن وحشت زده وارد حیاط شدند... و هر دو سراسیمه وارد زیرزمین شدند... مهرداد از توی حیاط فریاد کشید... محسن بیا بیرون مرتیکه... و زیر لب طوری که فقط خودش می شنید گفت : روسری نداره.... و اشک ریخت... نگاهش روی کوله پشتی و وسایل خورشید که هر کدام توی حیاط به طرفی پرت شده بود افتاد و گریه اش تشدید شد...
ایران خانم رو به سحر گفت: چته؟! چرا داری خودتو می کشی؟! پاشو یه لیوان آب قند بیار... فشارش افتاده.... چیزی نیست... پاشین پاشین ببریمش بالا.. محسن با دیدن صورت خونی خورشید، ناراحت و عصبی از پله ها بالا آمد.... رو به مهرداد گفت : چی کار کردی مهرداد؟... مهرداد که نمی خواست شاهد اشک ریختنش باشند سرش را توی حوض کوچک پر از آب فرو کرد.... سرما استخوانهایش را سوزاند...

 

فصل 47

آقا جون آمده بود و تازه فهمیده بود که مهرداد چه کار کرده... عصبانی شد و فریاد کشید: « تو غلط کردی دست روی خورشید بلند کردی... مگه این دختر پدر و مادر نداره که تو براش شدی آقا بالا سر!! »
مهرداد در برابر آقاجون سر پایین انداخته و ساکت بود... به هیچ کس نمی گفت چرا خورشید را کتک زده....، آقاجون فریاد می زد و مهرداد خاموش بود... مامان مهری یواشکی به آقاجون اشاره کرد یواش تر...
آقا جون: « خدا شاهده... مهرداد... اگه یه بار دیگه دست روی خورشید بلند کنی از این خونه بیرونت می کنم...»
خورشید توی رختخواب افتاده بود و هنوز گریه می کرد... رفتار بی رحمانه مهرداد فشار بدی به او آورده بود... مهرداد همیشه پشتیبان و همراه او بود... همه ناراحتی های خورشید با کمک مهرداد قابل تحمل بود... حالا مهرداد ( دوباره اشک ریخت )... مهرداد از بعد از ظهر یک نگاه به خورشید نینداخته بود... پری که او هم حالا در جریان بود... چندین بار زنگ زده بود اما خورشید نمی توانست با کسی صحبت کند... وضعیت روحیِ بدی داشت... خورشید همه اش به فکر کسری بود.. می ترسید مهرداد بلایی سر او بیاورد... کسری پی در پی پیام می فرستاد و از خورشید می خواست چیزی بگوید تا مطمئن شود بلایی سرش نیامده خورشید اما حوصله نداشت... با این حال... به بهانه دستشویی رفتن یک پیام برای کسری فرستاد...( کسری خوبم... پیام نده ) خورشید نمی دانست کسری چگونه باخبر شده است... شاید سحر!!
خورشید گوشی اش را خاموش کرد و آن را در لباسش پنهان کرد...
مهرداد توی پله های حیاط نشسته بود و بالا نمی امد... گاهی عطسه می کرد... مامان مهری با نگرانی به آقاجون گفت : « صداش کن بیاد تو... »
آقاجون هنوز عصبانی بود گفت: « ولش کن...»
مامان مهری: « گناه داره... سرما می خوره... سرش رو کرده بود توی حوض!! » آقاجون با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت: « برای چی؟ »
مامان مهری: « وقتی با خورشید دعوا کرد... حالش بد شد...» 
آقا جون: « واسه چی خورشیدُ زده؟! خورشید چیزی نگفته؟ »
مامان مهری:« نه...مثل اینکه دوست مهرداد دنبال خورشید افتاده بوده... راستش اینا که چیزی نگفتن... سحر اینطوری گفت...»
آقاجون:« خب دوستش کیه؟ ... غلط کرده دنبال خورشید راه افتاده....»
مامان مهری: « حالا شما دیگه شروع نکن... پاشو مهردادُ صدا کن بیاد تو این پسر امشب تا صبح نمی خوابه... نه نهار خورده نه شام... خورشید بچه ام هم چیزی نخورده! »
آقاجون استغفرالله گفت و از جا برخاست و به حیاط رفت، مهرداد از جایش تکان نخورد. آقاجون بعد از 10 دقیقه داخل خانه شد و به مامان مهری گفت: « میگه میام... خودش میاد... ولش کن...»
آن شب که خسته و نالان بود خوابش نمی برد...
مامان مهری و آقاجون خوابیده بودن... مهرداد هنوز روی پله ها نشسته بود خورشید چند بار از پشت پنجره نگاهش کرده بود و دوباره به رختخواب رفته بود... ساعت 12 شب بود که تلفن خانه زنگ خورد... خورشید به سختی از جایش برخاست و گوشی را به آرامی برداشت....
خورشید: « الو... »
صدایی نیامد... کسی گوشی را نگه داشته بود...
خورشید: « بفرمایید... الو....»
بعد از چند ثانیه خورشید گوشی را گذاشت... بعد نگاهی به شماره ای که نمایشگر تلفن نشان می داد انداخت... فقط چندتا صفر افتاده بود....
ناگهان دلش ریخت و با خود گفت : حسام بود!!...
بعد بدون آنکه معطل کند شماره حسام را تند تند گرفت.. حسام گوشی اش را جواب نداد... خورشید افسرده و تن خسته باز از پشت پنجره مهرداد را که از سرما مچاله شده بود نگاه کرد... نمی خواست دیگر دوستش داشته باشد نمی خواست برایش دل بسوزاند.... نمی خواست... اما هم دلش می سوخت و هم دوستش داشت... می دانست مهرداد دارد خود را مجازات می کند... اخلاق او را خوب می دانستت... مهرداد رفیق و یار همیشگیش بود... نمی توانست از او قهر کند... نمی توانست ناراحتی و رنج او را ببیند... آهسته در راهرو را باز کرد و روی پله ها کنار مهرداد نشست... مهرداد نیم نگاهی به کنار انداخت... و سر بالا گرفت... خورشید از سرما لرزید... و نتوانست حرفی بزند فقط آهسته اشک ریخت.... مهرداد دست دور شانه های کوچک او گذاشت و او را به خود فشرد و گفت : « پاشو بریم تو.... سرما می خوری....»


فصل 48

آن شب گذشت هیچ کس حاضر نبود چیزی در مورد آن بپرسد... انگار هر کس می خواست آن روز را فراموش کند...
خورشید همه چیز را برای مهرداد گفته بود... حالا کسری حتی اجازه نداشت دورا دور خورشید را ببیند... مهرداد گفته بود: « یا مثل آدم با خانواده اش میاد جلو... یا باید فراموشت کنه... »
خورشید: « مهرداد... »
مهرداد: « دوستش داری یا نه؟! ببین خورشید... به لج حسام کاری نکنی که یک عمر پشیمونی اش رو بکشی!! به ظاهر مرتیکه هم نگاه نکن... بعضی ها فقط ظاهرشون دل می بره... خورشید نمی دانست چه کند... هنوز آن قدر دلباخته ی کسری نبود که یاد حسام آزارش ندهد... هنوز شب ها با یاد حسام می خوابید و روزها با یاد او از جا بر می خاست... دلش می خواست از جانب او مطمئن می شد اما نمی دانست چگونه!! ... به سحر گفته بود : « سحر... یه جوری زیر زبون محسن رو بکش... ببین واقعاً حسام چه نیتی داره؟! ببین همین روزها قرار نیست بیاد؟ »
سحر: « خورشید... دل از حسام بِبُر... بازی تیراندازی محسن می گه: چند وقت دیگه با اون دختره عقد می کنه... محسن می گه: شایدم پنهونی عقد کرده باشن خورشید از شنیدن این اخبار لحظه به لحظه نفرت را حس می کرد و از درون خالی می شد... با این همه از مامان مهری کمک خواست...
مامان مهری: « دخترم... اگه مرد باشه خودش میاد جلو همه چی رو صاف و پوست کنده می گه!! نه این که ما بخوایم یواشکی از این و اون بپرسیم و هر دفعه یه چیز جدید بشنویم... من که نمی تونم برم در خونه اشون خواستگاری!! اگه اونا می خوان، اونا باید بیان جلو... در ثانی من با گوش های خودم پچ پچ همسایه ها رو شنیدم که می گفتن واسه حسام نشون کردن!! حالا برم چی بگم؟!»
خورشید: « آخه مگه می شه... ؟! چرا این همه بی سر و صدا؟! مادر حسام که با ما این همه دوست بود و مهربونی می کرد ممکنه بدون این که چیزی به شما بگه واسه پسرش یواشکی دختر عقد کنه؟ »
مامان مهری: « از خجالتش!! چند سال اسم تو رو انداختن سر زبونا بعد تازه فهمیدیم یکی دیگه رو نامزد کردن!! مردم چی می گن؟! همه می دونن این خانواده چه طوری دور و بر ما بودن!! ... حالا چی شده؟! ... همه اشون فراری شدن!؟ من خیلی وقته که فاطمه خانم رو ندیدم!! تازه ببینمش راهمُ کج می کنم تا باهاش رو در رو نشم!! »
کسری برای خورشید پیام فرستاده بود: من پنچ شنبه این هفته همراه خانواده ام میام( ساعت5 ).
مامان مهری هیجان زده بود... اولین کسی که خبردار شد مثل همیشه خاله سیمین بود... پری وقتی شنید... گریه کرد... از ته دل گریه کرد... می خواست هر چه زودتر خورشید را ببیند... او هنوز امیدوار بود که رابطه ی خورشید و حسام بهتر شود... باورش سخت بود... پری لحظه لحظه هایی که خورشید با حرارتِ تمام از عشق به حسام برایش گفته بود را جلوی چشمانش می دید و باور نمی کرد که خورشید انتخاب دیگری به جز حسام داشته است!!
می دانست خورشید آن قدر از حسام دلخور و متنفر شده که بر اساس لجاجت با او این تصمیم را گرفته... اما نمی دانست چگونه او را از انجام این کار باز دارد... گوشی تلفن را برداشت تا با او صحبت کند... اما مهرداد گوشی را برداشت...
پری: « سلام مهرداد خوبی؟! خورشید هست؟ »
مهرداد: « با مامان رفته خرید... »
پری: « واسه پنج شنبه؟! » مهرداد آه پر صدایی کشید و گفت « آره... »
پری: « نظرت چیه؟ » مهرداد: « نظر من مهم نیست... »
پری: « خودت می دونی خورشید چه قدر به نظر تو اهمیت می ده »
مهرداد: « اگه نظر من مهم بود... یواشکی باهاش دوست نمی شد! » 
پری: « مهرداد... دوستی به شکلی که تو فکر می کنی در کار نبوده... در واقع خورشید فقط برای مهار کردن پسره باهاش یه جورایی کنار می اومد در... »
مهرداد عصبانی شد و گفت: « مجبور نبود باهاش کنار بیاد... »
پری: « مجبور بود!! ... کی به اون فرصت می داد که بیشتر فکر کنه؟ »
مگه حالا که فهمیدین بهش فرصت دادین؟! ...  بازی اکشن خود تو... چی کار کردی؟! بهش حمله کردی و کتکش زدی!! مهرداد نفس عمیقی کشید و ساکت ماند... بعد...
مهرداد: « چی کار می کردم؟! می ذاشتم هر روز با پسره بره این ور و اون ور؟ همه ببینن؟! حالا اگه اون جوری ادامه می داد پسره رو می شناخت؟ الان هم طوری نشده... فعلاً یارو با خانواده اش بیاد... ببینم اصلاً چی کاره اند؟! نمی ذارم عروسی مروسی راه بندازن! اما... موضوع چیز دیگه ایه... می دونم دلش پیش حسام!!... می دونم داره به لج اون اینا رو راه می ده... »
پری: « نمی تونی با حسام حرف بزنی؟ تو که باهاش صمیمی بودی؟ »
مهرداد: « حالمُ بهم می زنه مرتیکه... دیگه نمی خوام اسمشُ بیارم... »
پری: « این طوری نگو.. تو خودت خورشیدُ توی ماشین پسره دیدی دیوونه شدی... افتادی به جون خورشید... »
مهرداد: « پری بس کن دیگه! »
پری: « حسام هم حال تو رو داشت!! تازه شاید بدتر!! خورشید خواهر توست... اما یه عمر عشق حسام بوده... اینو بفهمید تو رو خدا!!»
مهرداد وقتی گوشی را گذاشت دلهره ی زیادی به جانش افتاده بود... نمی دانست چه کند...

فصل 49

ایمان از پنجره خوابگاه بیرون را تماشا می کرد... هوا مه آلود بود و بیرون پُر از جمعیت... خوابگاهشان نزدیک حرم امام رضا بود... حسام لباسش را عوض کرد و گفت : من می رم ایمان...
ایمان: می ری حرم؟ »
حسام نفس عمیقی کشید و گفت : « آره!!»
ایمان: « صبر کن منم بیام...»
حسام: « می خوام تنها باشم...»
ایمان:« غلط کردی... »و در حالی که به سوی دستشویی می رفت گفت: « صبر کن وضو بگیرم..».
حسام جای ایمان را کنار پنجره گرفت... پنجه در موهای سیاهش که کمی بلند شده بود کرد و آن ها را به عقب کشید... نگاه به گنبد طلایی و گلدسته های حرم کرد و گفت : خدایا شکرت... ایمان دستی به موهایش کشید و کاپشن خود را برداشت و گفت: «بزن بریم...»
حسام: « دوست داشتم تنها برم... تو همیشه مزاحمی!! » 
ایمان پوزخندی زد و در حالی که کفش به پا می کرد گفت : « همینه که هست!! تازه تنها واسه چی؟! من بیام... خجالت می کشی با امام رضا درد و دل کنی؟! »
حسام لب ها را لحظه ای فشرد و گفت : « راستش آره! می خوام پیشش زار بزنم... می خوام ازش بپرسم... آخه چرا؟! »
ایمان: « نمی خواد از امام رضا بپرسی.. بیا از من بپرس بهت می گم... برای اینکه حماقت کردی!! برای اینکه لجبازی و فقط حرف خودت رو زدی....حسام... صدای التماس ها و گریه اشو نشنیدی... سنگ شدی!! »
حسام نگاه سرزنش آمیزی به ایمان
بازی فکری کرد و گفت : « نمی گم... هیچ وقت نمی گم... ای کاش به جای من بودی و می فهمیدی من چی کشیدم... چی می کشم چه حالی دارم... چون مطمئنم تو طاقتش رو نداری!! »
ایمان: « حسام... این مورد ممکنه برای هر کس پیش بیاد. اینو بفهم... به خدا به این آزار و اذیت شدن نمی ارزه... می ذاشتی برات توضیح بده... می ذاشتی خودش بگه... نه محسن!! یه فرصت دیگه بهش می دادی »
حسام اخم ها را در هم کشیده بود... صورتش از حرصی که می خورد به سرخی می زد.. نفس پرصدایی کشید و گفت : « یه لحظه هم اون صحنه از جلوی چشمام کنار نرفته ایمان!! ... شب ها کابوس می بینم... می بینم پسره چشمای خورشیدُ بسته و داره دنبال خودش می کشه... هر چی فریاد می زنم... هر چی صداش می کنم... خورشید نمی شنوه! می خنده و با چشم های بسته به دنبال اون کشیده می شه....»
ایمان: « این کابوس ها رو تمومش کن... فردا پنجشنبه است... دیدی که مامانت چی گفت... ممکنه فردا برای همیشه مال دیگران بشه حسام...»
چشم های حسام پر از اشک شدند... دوان دوان راهِ پله ها را به سوی حرم پیش گرفت و بلند گفت : « اگه قراره اینطور دل بکنه.... بذار بکنه!! »
توی حرم... ساعتها نشستند... حسام از ته دل آهی کشید و لبخندی زد ...
ایمان : « چیه؟! »
حسام: « از خودم خنده ام می گیره... اومدم اینجا بست نشستم... نمی دونم اصلا چی می خوام!! »
ایمان : « من می دونم »
حسام : « نه... تو هم نمی دونی!! گاهی وقتا فکر می کنم نمی شناسمش »
ایمان : « این طبیعیه.. شما دو تا حتی یه جمله درست حسابی با هم حرف نزدید!! معلومه که نمی شناسیش!! »
حسام سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : « نه نه ... قبلا هیچ وقت چنین حسی نداشتم!! همیشه فکر می کردم... یعنی مطمئن بودم که خوب می شناسمش... اما... از اون ماجرا به بعد... »
ایمان: « مشکل تو اینه که نمی خوای اون ماجرا رو فراموش کنی!! »
حسام : « برای اینکه فراموش نشدنیه!!!... ایمان... من دوست ندارم با کسی زندگی کنم که قبل از من نامحرمی دستش رو گرفته... بهش نامه داده... بهش حرفای عاشقانه زده... چون خودم این کارُ برای احدی نکردم!! دوست داشتم خورشید هم... »
ایمان وسط حرفش آمد و گفت : « هیچ کس دوست نداره همچین موقعیتی داشته باشه.. هیچ کس نمی تونه فکرشو بکنه که معشوقش یه روزی یه ماجرایی با کس دیگه ای داشته!! اما حسام!! ... ممکنه این مسئله واسه هر کسی پیش بیاد... تو باید بهش فرصت می دادی! »
حسام با عصبانیت گفت : « دادم... من
بازی دخترانه بهش فرصت دادم... وقتی محسن گفت پسره هر روز اسکورتش می کنه... وقتی گفت، روی پل دستشُ گرفته از میون برفها نجاتش داده!!... وقتی گفت هر روز بهش کادو می ده... نامه می ده!! ... من داغون شدم ایمان... خرد شدم... اما بهش فرصت دادم... به خودم گفتم از خورشید بعیده... فقط به نگاه معصومش دل خوش کردم... گفتم اون فقط منتظر منه... فقط به من فکر می کنه... این حرفا دروغه!!... وقتی دیدم دسته گلِ پسره رو پرت کرد روی زمین.... به خودم گفتم همینه... کارش درسته...
همه اش می گم یعنی این همه مدت گولم می زده... وقتی نبودم با یکی دوست بوده؟ باور کن ایمان، این چند وقت نه سر کلاس چیزی فهمیدم نه توی کلاس؟! »
ایمان: « باور می کنم... چون خودم دارم حال و روزت رو می بینم!! »
حسام با نگرانی لب ها را به دندان گرفت و به نقطه ای خیره شد...
بعد از ثانیه ای گفت : « نکنه مهرداد بلایی سرش آورده باشه؟! »
ایمان نفسی کشید و گفت : « محسن که گفت چیزیش نشده... »
حسام: « تو که می گی به حرفای محسن اعتماد نکنم!! »
ایمان: « خوب راضی نمی شی... پاشو بلیط بگیریم یه سر بریم... چند روز هم استراحت می کنیم... »
حسام: « نمی خوام فردا اونجا باشم.. می خوام نباشم ببینم چه تصمیمی می گیره!! »
ایمان: « حتما جریان فامیلتونو شنیده!! من نمی دونم این دیگه چه کاری بود...!! چرا موضوع خاله زن داداشت رو وسط کشیدی!! »
حسام : « می خواستم بهش بگم اگه می گم نمی خوامش... واقعا می گم!! »
ایمان سری تکان داد و لبخندی عصبی زد و ساکت ماند... بعد از چند ثانیه گفت : « خیله خب... ادامه بده... ببینم به کجا می رسی!! »
حسام: « من دیگه دنبال چیزی نیستم.. فقط آرامش می خوام با یه زندگیِ سالم... » حسام در جا ایستاد و مهُرش را جابجا کرد و قامت بست... معلوم بود... دیگر حوصله حرف زدن هم ندارد...

فصل 50

روز پنجشنبه.. آن روز نمی خواست به مدرسه برود.... اما.. خوابش نمی برد تمام تنش درد می کرد... اضطراب فلجش کرده بود... به خود می گفت : یعنی چی می شه؟! خدایا... چی کار کنم... الکی الکی داره جدی می شه!! به کسری فکر می کرد... به اینکه اگر همسرش باشد چه تصویری خواهند داشت... به همسایه ها که از حسادت مدام به حال او غبطه می خوردند....
به همه فامیل که آرزوی داشتن دامادی مثل کسری را داشتند... به مامان مهری که می توانست جلوی فاطمه خانم و بقیه همسایه ها پُز کسری را بدهد...
به حسام... که اینطوری انتقام سختی از او خواهد گرفت... و به خودش... به خودش که فکر می کرد... دلهره داشت... به دلش که هنوز اسیر نامِ حسام بود... آرزوی دیدار او را داشت... انگار هنوز امیدوار بود که حسام تا آخرین لحظه ها که نزدیک آمدن کسری خواهد بود پیدایش شود و او را از دست کسری و همه کابوس ها نجات دهد... اما ساعت به ساعت می گذشت آمدن کسری حتمی تر از پیش می شد... به مامان مهری نگاه می کرد که چطور با شور و هیجان از صبح زود مشغول شده است... به آقاجون که هر چه مامان مهری دستور می داد بی چون و چرا انجام می داد...
مامان مهری : « خورشید... برو حمام... الان خاله اینا میان می خوای با پری بشینی گرم صحبت بشی وقت نمی کنی... پاشو مادر تنبلی نکن...» خورشید با اکراه از جا برخاست... مهرداد خرید کرده بود... وارد خانه شد.. خورشید کنارِ درِ راهرو ایستاد و به مهرداد نگاه کرد... مهرداد هم کفری بود و حوصله نداشت...
مهرداد : « بیا اینا رو بگیر... خورشید...» 
خورشید : « بده به من...» یکی از نایلون ها رو خورشید گرفت و به آشپزخانه رفت... مهرداد نزدیکش شد و پواشکی گفت : « چی شده؟ »
... برای خورشید جالب بود همیشه مهرداد نگفته می فهمید.. چقدر کارِ خورشید آسان می شد... خورشید به اتاق رفت و مهرداد به دنبالش...
مهرداد : « می گم چی شده؟! »
خورشید نگاه مضطربش را به مهرداد دوخت و گفت : « نمی دونم... یه جوری ام مهرداد...»
مهرداد نزدیکش آمد و سعی کرد او را سرِ حال کند.. دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بلند کرد و گفت : « خوشحال نیستی؟! می خوای امشب عروس بشی!... » بغض خورشید ترکید.. مهرداد که پیدا بود حالِ خودش هم دست کمی از خورشید ندارد... خورشید را در آغوش گرفت و گفت : « اِ ... بس کن دیگه!! »
آقاجون از دم درِ اتاق سرک می کشید... یواشکی به مهرداد اشاره کرد : « چی شده؟! مهرداد هم اشاره کرد : چیزی نیست! »
آقاجون عصبی شد و به سراغ مامان مهری رفت...
آقاجون : « خورشید داره گریه می کنه!! »
مامان مهری : « واسه چی؟ »
آقاجون : « واالله چی بگم؟... با مهردادِ....؟ »
مامان مهری : « نگران نباش... اون حرفاشُ به مهرداد می زنه و آروم می شه....»
آقاجون روی پله های حیاط نشست و گفت : « از حسام چه خبر؟! »
مامان مهری سبد میوه هایی را که شسته بود کنار باغچه گذاشت و گفت : « هیچ!!! هیچ خبری نشده!! »
آقاجون آهی کشید و گفت : « حیف شد این پسر!! خیلی آقاست... دل این بچه پیش اونه... حال و روز الانش هم واسه همینه!! »
مامان مهری اخم ها را در هم کشید و آستین ها را پایین داد و گفت : « من که از دستشون خیلی ناراحتم... به خودم گفتم اگه حسام یکبار دیگه جلوی این دربیاد می دونم چی کار کنم!!... حسین به خدا وقتی شنیدم دختر نشون کرده... سر تا پام یخ زد... فقط توی دلم گفتم، طفلکی خورشید و چی کار کنم؟!... اما... حالا خدا رو شکر که این پسره رو خودش دیده پسره هم تحصیل کرده است... از حسام یه سالی بزرگتره... مادرش که زنگ زد تا امشب رو برای اومدن خبر بده... از حرف زدنش فهمیدم خیلی با کمالات و خانمه!! خوشم اومد حسین!! مطمئن باش خورشید جای بدی نمی افته... من سپردمش به خدا.... » حسین آقا نفس عمیقی کشید و به سبد میوه ها خیره ماند...
مهرداد : « خورشید... گوش کن.... منو نگاه کن... گوش کن می گم... واسه چی گریه می کنی؟! خب... زنگ می زنیم می گیم کنسل شد آقا!!! خوبه؟! زور که نیست!!... خورشید. ....»
خورشید مهرداد را نگاه کرد و با چشم های اشکی گفت : « یه کاری می کنی؟ »
مهرداد لب ها را به هم فشرد و چشم ها را بست و بعد گفت : « چی؟! »
خورشید : « به حسام زنگ می زنی؟! »
مهرداد : « نه! »
خورشید : « تو رو خدا !! »
مهرداد عصبانی شد و بلند گفت : « خورشید!!! بدبخت... بهش فکر نکن... من چی بهش بگم؟! التماسش کنم بیاد!!؟ تو از من چی می خوای دختر؟ این همه خودتُ کوچیک کردی بس نیست؟! آخه تو که اینطوری نبودی!! گور پدر حسام!!... خسته شدم از دست تو... بس کن دیگه!! من که اون همه باهاش صمیمی بودم از وقتی برخوردشُ با تو دیدم نتونستم حتی یه زنگ بهش بزنم... اون وقت تو از من می خوای به دست و پاش بیفتم؟!...
خورشید آهسته خود را عقب کشید و با اخم به مهرداد نگاه کرد اشک هایش را پاک کرد و از اتاق خارج شد... حوله اش را برداشت و به حمام رفت.... زیر آب گرم، اشک ریخت و بر خود لعنت کرد که دیگه هرگز نام حسام را بر لب نیاورد... با خودش گفت : تو احمقی اگه یه بار دیگه اسمشُ بیاری... دیگه بسه!! دیگه تمومش کن.... برای خودت ... غرورت... ارزش قایل نیستی!!! برای غرورت؟! کدوم غرور؟! تو اصلا غرور نداری!! مهرداد راست می گه تو بدبختی!!!.... کسری!!! این اسمیه که باید از این به بعد بهش عادت کنم... دوستش داشته باشم و به همه نشون بدم که خوشبختم... دیگه به هیچ احدی حرفِ دلمُ نمی زنم... حتی مهرداد... مهردادِ لعنتی... مهرداد بی شعور!!
آنقدر توی حمام ماند که مهرداد نگران شد و به در حمام زد و گفت : « خورشید؟ خوابت برده؟ »
خورشید : « نه... خوابم نبرده... دارم میام!! »
بعد به خودش گفت : « آره... باید محکم حرف بزنم... باید محکم باشم.. باید عوض بشم!! »
بعد لحظه به لحظه چهره کسری را جلوی چشمان خود آورد... می خواست تمرین کند رویاهایش قهرمانِ جدیدی داشته باشد....
مامان مهری : « مهرداد... خورشید چی می گفت؟! باز گریه می کرد؟! »
مهرداد نفس عمیقی کشید و کتابش را بست و گفت : « مامان... هیچی نبود اون باید به وضعیت جدیدش عادت کنه... فقط یه کم عصبی بود!! »
مامان مهری : « پس چرا سرش داد می زدی؟! اون بچه به جز تو کسی رو نداره که باهاش درد و دل کنه... چرا توی ذوقش می زنی؟ »
مهرداد : « مامان... فعلا باید فریاد زد... چون حرف دیگه ای توی گوشش نمی ره... »
مامان مهری : « مگه این پسره رو نمی خواد؟! »
مهرداد : « مامان... بذار وقتی اومدن... همه چی روشن می شه!! »
خاله سیمین و پری و عمو آمده بودند... مهران و مژگان و مهتاب و جواد هم آمدند... مامان مهری خانه را برق انداخته بود....
مبل های سرمه ای رنگ دور میز چیده شده بودند و ظرف زیبا و بزرگی از میوه های تزئین شده وسط میز قرار گرفته شده بود... و انتظار می کشیدند.... خورشید نه با کسی حرف می زد و نه سعی داشت در جمع باشد... لباس برازنده و زیبایی پوشیده بود... صورتش مثل ماه شده بود...
سحر چندین بار صدایش کرده بود....
مامان مهری : « خورشید جان می خوای زنگ بزن سحر بیاد اینجا... اون الان دلش اینجاست... »
خورشید با بی تفاوتی گفت : « خب خودتون بگین بیاد... »
مهتاب : « چیه؟ خانوم خانوما!! خوشحال نیستی؟ این که دیگه انتخاب خودته...!! »
خورشید با نگاهی که احساسی در آن نبود به مهتاب نگاه کرد و گفت : « فراموش نکن... یه دختر حق انتخاب نداره!! یه دختر فقط انتخاب می شه!! »
مهرداد نگاه رنجیده اش را به او دوخت و سری تکان داد و عصبی شد... بعد گفت : « اصلا کی گفته تو وقت ازدواجته!! »
همه نگاهها به سوی مهرداد رفت...
مهرداد : « والله به خدا!! »
مهران : « مهرداد چیه؟!... کلافه ای؟! »
مهرداد : « آره ... می شه من نباشم؟! »
مامان مهری : « اِ.. ببین تو رو خدا!!... تو نباشی؟! زشت نیست؟ تو مراسم خواستگاری خواهرت نباشی؟... ای خدا... مُردم از دست اینا!! »
آقاجون : « نه آقاجون... هیچ کس نمی تونه جایی بره... همه همین جا هستیم »
مهتاب : « اگه این همه ناراحتین پس چرا قبول کردین بیان؟! »
مهران : « والله الان دیگه دخترا اینقدر زود ازدواج نمی کنن... شما چه عجله ای دارین... خورشید که شاگرد اوله... بذارید درسشُ بخونه »
آقاجون : « ما که حرفی نداریم... خودش راضی بود!! »
همه با تعجب به خورشید نگاه کردند... صدای زنگ، همه را به حرکت واداشت... مهرداد رفت که در را باز کند...
خورشید توی اتاق از پشت پرده ها نگاهی به حیاط انداخت... چقدر در رویاهایش این صحنه را دیده بود... شاید هزاران بار... یا بیشتر... اما تنها یک تفاوت داشت... به جای کسری که آن دسته گل زیبا را در دست داشت، همیشه حسام می آمد... اما امروز به جای او کسری آمد.. کسری از همیشه شیک تر و جذاب تر به نظر می رسید... مهتاب، پری، خاله سیمین، سحر ، مامان مهری و همه... در نگاهشان برق تحسین و تایید نشسته بود.
تنها مهرداد بود که نگاه خصمانه ای به کسری انداخت و دستش را محکم فشار داد. ساعتی از آمدن خواستگاران گذشته بود... کسری همراه پدر و مادر و عمه اش آمده بودند... پدر و مادرش جوان تر از آن چه خورشید حدس می زد بودند... حس برتری و تفاخر کاملا از نگاههایشان هویدا بود.. مادرِ کسری ابروها را بالا برده بود ... یادش رفته بود به حالت طبیعی برگرداندشان!! پدر کسری که معلوم بود ثانیه ای ریه هایش از دود سیگار استراحت ندارند با صدای کاملا گرفته ای گاه گداری در برابر تعارفات مامان مهری و حسین آقا کلمه ای نامفهوم می گفت.... انگار پدر و مادر کسری قصد صحبت کردن نداشتند... عمه خانم کسری هم جوان بود... آن ها به محض اینکه داخل شدند پالتوهای گران قیمت و روسری هایشان را در آوردند... بدون اینکه کفش هایشان را در بیاورند داخل خانه شدند....
گوشت تن مامان مهری ریز ریز آب می شد هر وقت نگاهش به کفش های آن ها می افتاد... مهرداد لحظه به لحظه عصبی تر می شد.. دلش می خواست همگی شان را با مشت و لگد از خانه بیرون کند.. عاقبت عمه خانم نگاهی به پدر کسری انداخت و اشاره کرد که صحبت را شروع کند...
پدر کسری به زحمت سینه اش را صاف کرد و گفت : ما اول عروس خانم رو ببینیم! چون... تا حالا افتخار زیارت ایشون رو نداشتیم!!
حسین آقا رو به مامان مهری گفت : خورشیدُ صدا کن...
مهرداد از جا برخاست و آرام گفت : من صداش می کنم... نگاه کسری با مهرداد رفت...
پری و سحر کنار خورشید نشسته بودند... مهرداد در زد و وارد شد و گفت : جوجو...می گن بیا...
خورشید از جا برخاست و نگاه نگرانش را به پری و سحر انداخت و جلوی آینه رفت، شال را روی سرش مرتب کرد و گفت : خوبم؟!
پری و سحر محو تماشایش گفتند : آره... عالی...
مهرداد نگاهش می کرد و هنوز کلافه بود... خورشید که پیش آمد... دستش را با مهربانی در دست خود فشرد و گفت : بریم...
آن دو دست در دست هم وارد پذیرایی شدند... خانواده کسری محو تماشایش شدند... خورشید سلامی کرد . دستش را از دست مهرداد بیرون آورد، دست مهرداد تا آخرین لحظه ها با او رفت...
کسری همچنان به مهرداد خیره بود... لحظاتی به سکوت گذشت عمه خانم و مادر کسری خیره به خورشید بودند... عاقبت پدر کسری گفت : خوبی خورشید خانم؟!
عمه خانم لبخندی زد و گفت : وای... اسمش خورشیده؟!
کسری لبخندی زد و گفت : بله...
عمه خانم رو به خورشید گفت : من تو سلیقه کسری شک نداشتم!!! همیشه بهترین ها رو انتخاب کرده!!
کسری نگاهی به خورشید انداخت و زیر لب گفت : خوبی؟!
خورشید لبخندی زد و یواشکی سر تکان داد... مهرداد بی مقدمه آن جا را ترک کرد... و باز نگاه نگران کسری او را تعقیب کرد...
خورشید اما همانجا نشسته بود، انگار آنجا بود و نبود!! پدر کسری داشت از موقعیت فعلی کسری صحبت می کرد، از اینکه فعلا برای ازدواجشان خیلی زود است و بهتر است مدتی نامزد باشند. خانواده خورشید هم حرفهای پدر کسری را تصدیق کردند...
حسین آقا هم گفت که نامزدی طولانی مدت از نظر ما صحیح نیست، مهران هم تصدیق کرد و اضافه کرد : اگر عقد بشن بهتره...
اما مادر کسری فوری گفت : « نه آقا... نباید زود عقد بشن... باید بیشتر آشنا بشن... در ثانی دختر شما که هنوز درس می خونه و دیپلم نگرفته... نمی تونه عقد بشه... »
حسین آقا: « من خودم هم با عقد موافق نیستم... خانواده ی ما هم هیچ شناختی نسبت به شما نداره... باید بیشتر آشنا بشیم...، اما نامزدی هم باید بیشتر محرم باشند تا بتونند با هم بیرون برن و بیان... در غیر این صورت نمی شه... »
پدر کسری: « اون که بله... ما خودمون هم نظرمون روی همین بود!! خلاصه بعد از چند ساعت صحبت، نتیجه این شد که فعلاً برای سه ماه صیغه ی محرمیت بخوانند... و بدون جشن و سر و صدا، فقط نامزد شوند... تا درس خورشید هم تمام شود... مهران شیرینی را به همه تعارف کرد و یکی یکی برداشتند و « مبارکه » گفتند... »
حسین آقا رو به خورشید گفت: « دخترم... مهرداد کو؟!! »
خورشید: « الان صداش می کنم... »
که مهتاب گفت: « من صداش می کنم تو بشین... »
مهرداد بعد از ده دقیقه با چهره ای در هم و عصبی وارد شد و زیر لب گفت : « مبارک باشه... »
روبروی خورشید نشست... مامان مهری عصبی بود... پری و سحر هم به جمع اضافه شده بودن... و دور خورشید را گرفته بودن... خاله سیمین پذیرایی می کرد... کسری گفت: « از حضور بزرگترا اجازه می خوام... البته ببخشید اما می خواستم ببینم این صیغه ی محرمیت رو می شه امروز جاری کرد؟! »
همه زدند زیر خنده...
عمه خانم: « کسری چه قدر هولی!! نترس فردا صبح هم می شه!! »
حسین آقا: « اگه اجازه بفرمایید بعد از ماه رمضان انشاالله... »
کسری حیرت زده گفت: « حالا کو تا ماه رمضون!! »
حسین آقا خندید و گفت: « هفته ی دیگه ماه رمضونه!! »
پدر کسری: « آقای تابنده... اجازه بفرمایید قبل از ماه رمضان محرم بشن... که خیالشون از بابت رفت و آمد هم راحت بشه... برن حسابی بگردن... »
مامان مهری: « والله... آقای تمدن... ما رسم نداریم دختر و پسر توی نامزدی زیاد با هم باشن... بیشتر مایلیم که اگر نامزد می شن زیر نظر خودمون باشن و با هم صحبت کنند... اون طوری نباشه که مدام بخوان بیرون برن... »
مادر کسری پوزخندی زد و با لحنی کنایه آمیز گفت: « دیگه واسه چی محرم بشن؟! این طوری که شما می گین دیگه محرم شدن نمی خواد!! یه صندلی این ور خورشید می شینه یه صندلی اون ور کسری... لابد شما هم ما بینشون می شینین؟! »
مامان مهری سرخ از عصبانیت نگاه به حسین آقا دوخت... حسین آقا با ملایمت پاسخ داد: « منظور مهری خانم به این شکلی که شما فکر می کنید نیست ما می گیم به هر حال نامزدی قواعد خودش رو داشته باشه... »
که پدر کسری با اشاره ی کسری وسط حرف حسین آقا آمد و گفت: « بله... دقیقاً ما هم همین مد نظرمونه!! به هر حال جشنی که نمی خوان فعلاً بگیرن... اگه زودتر محرم بشن خب وقت بیشتری برای شناخت همدیگه دارن... »
حسین آقا: « والله... پس اجازه بدین... من با خانواده یه مشورتی داشته باشم... در اولین فرصت خبرش رو به شما می دم... »
کسری لبخند زنان گفت: « دیگه آقا جون شما انشاالله تماس گرفتین روزش رو تعیین می کنید!! »
حسین آقا دوباره لبخندی زد و گفت: « انشاالله... »
آن شب بعد از چند ساعت بالاخره کسری و خانواده اش رفتند... اما تا آخرهای شب باقی میهمان ها آن جا بودند... مهرداد بعد از رفتن کسری و خانواده اش، خانه را ترک کرد... حال خوبی نداشت.
مهران به آقا جون گفت: « مهرداد چه اش شده؟! کجا رفت؟! اگه خورشید بره می خواد چی کار کنه؟ هنوز جدی نشده که اینطوری به هم ریخته!! »
مامان مهری: « طفلکی بچه ام خیلی به خورشید وابسته است... آروم نداره... »
مژگان: « ولی آقا داماد طوری به مهرداد نگاه می کرد که انگار می دونست برای کم شدن این وابستگی باید چی کار کنه!! »
مهتاب و جواد هم تایید کنان گفتند: « آره... خیلی به مهرداد نگاه می کرد... »
مامان مهری: « تمام زندگی مو نجس کردن... نمی دونم چی کار کنم؟ آخه حسین آقا چرا نگفتی کفش هاشونُ در بیارن؟! »
حسین آقا: « عیبی نداره خانم... هوا که خوب شد خودم همه رو برات می شورم. مهمون بودن، زشت بود چیزی بگم... »
مهتاب: « راستش من زیاد ازشون خوشم نیومد... مخصوصاً از مادرش... دیدید چه جوری جواب مامان مهری رو داد؟! »
مامان مهری لب ها را گاز گرفت و گفت: « دیدید؟! منو مسخره کرد!! »
مهتاب: « اینا اگه خورشید رو ببرن... سال تا سال نمی ذارن ببینیمش!! »
خورشید رو به مهران گفت: « مهران میری دنبال مهرداد؟! نگرانم... »
مهران: « ولش کن... اِ ... یعنی چی؟ بذار چند دقیقه با خودش خلوت کنه... تو و مهرداد باید با این قضیه کنار بیایید!! به قول مهتاب... این خانواده نمی ذارن شما دایم با هم باشین و همدیگر و ببینین!! از حالا باید عادت کنید!! »
خاله سیمین با ناراحتی گفت: « وا؟! آخه چرا؟! مگه می خوان اسیری ببرن؟! »
عمو محمود: « کنار اومدن با این تیپ خانواده ها برای ما یه کم سخته خب!! »
حسین آقا با نگرانی گفت: « والله... چی بگم... !!؟ »
همان لحظه مهرداد در را باز کرد و داخل خانه شد.
مهران بلند گفت: « به افتخارشون بالاخره برادر عروس خانم تشریف آوردن!! »
مهرداد جدی نگاهشان کرد و گفت: « ببخشین من خسته ام... میرم بخوابم... »
مهران خواست چیزی بگوید که آقاجون اشاره کرد کاری به او نداشته باشند... بالاخره خانه خلوت از میهمان شد... همگی رفتند... تنها خورشید ماند با کابوس هایش.... برای او هم تحمل خانواده ی کسری سخت بود... اصلاً می ترسید بار دیگری آن را ببیند. دلش می خواست به حسام زنگ بزند... می دانست همه ی همسایه ها موضوع خواستگاران را فهمیده اند... حتماً حسام هم فهمیده... یعد دوباره پشیمان شد و با خود گفت: « خدایا... کمکم کن دیگه فراموشش کنم... »
می خواست توی رختخواب برود... مهرداد که ظاهراً خوابیده بود از آن طرف آرام گفت: « جوجو؟! ... اگه دوستش نداری همه چیزُ به من بسپار.... خورشید در حالی که درون رختخوابش آهسته می خزید... گفت: « دوستش دارم!! توی اتاق دیگر مامان مهری و حسین آقا ظاهراً خوابیده بودند... مامان مهری یواش گفت: « حسین؟! بیداری؟ »
حسین آقا: « آره... خوابم نمی بره... »
مامان مهری: « حتماً تو هم دلشوره داری!! »
حسین آقا: « آره... اما نگران نباش... به خدا می سپاریم دیگه... کاری نمی تونیم بکنیم!! »
مامان مهری: « به مهران گفتی بره تحقیق!!؟ »
حسین آقا: « آره... خودم هم فردا می رم محل کارشون... بگیر بخواب... نگران نباش... »
مامان مهری با نگرانی در رختخوابش جابجا شد و زیر لب گفت: « توکل به خدا...
»

 






مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: